پرسه های زندگی



یه وقت هایی مثل امروز اونقدر عصبانی و ناراحتم که دلم می خواست هیچ کس وکاری نداشتم می تونستم با خیال راحت از اینجا برم از این شهر از آدمهاش از کار از همه و همه. می دونین  بدترین چیز توی زندگی چیه ؟ داشتن آدمهای مهم ولی لجبازه و یه جورهایی نفهمه . فرقی نمی کنه کی باشن چقدر نزدیک یا چقدر دور نفهمی و لجبازی درد آوره . من یدونه مهمش رو توی زندگی دارم که نه می تونم ازش بگذرم نه می تونم رفتارش رو تحمل کنم . لجبازترین و نفهم ترین آدمی که توی زندگی دارم مادرم هست و بس تا به حال آدمی به لجبازی و نفهمی اون توی زندگیم ندیدم . من نمی دونم این چه صیغه ای که وقتی مریض می شه هی منتظر می مونه ما هی بریم التماس کنیم بیا بریم دکتر بیا بریم بیمارستان بعد نمی ره نمی ره و نمی ره سر شب رو ول می کنه بعد کارد که به استخونش می رسه نصفه شب می گه منو ببرین بیمارستان الانم که یک هفته هست داره از درد به خودش می پیچه با وجود اینکه به زور دکتر عمومی رفته و براش نوشته باید بری بیمارستان تحت نظر اون وقت به حرف نمی کنه که نمی کنه . واقعا از اینکه نمی تونم یه لحظه آرامش داشته باشم خسته ام اونقدر خسته که توی این یکسال اخیر همش مریضی وبیمارستان یه جورهایی اصلا فرصت نفس کشیدن به آدم نمی ده الانم از درد داره می میره ولی مدام لجبازی می کنه لجبازی سر غذا خوردن لجبازی سر لباس پوشیدن لجبازی سر دارو خوردن و هزار چیز دیگه یه وقت هایی کفر هم هست ولی می گم حداقل اگه نباشه بهتره چون دیگه حرصی واسه خوردن ندارم اینکه من هی سعی کنم و اون هی نادیده بگیره انگار فقط انتظار ترحم بقیه رو داره اینکه پسر خواهرش بیاد یا دختر خواهرش بهش بگه اخی بیا بریم دکتر و بدو بدو دنبالشون راه بیفته . نمی دونم این چه صیغه ای واقعا نمی دونم خستم کرده واقعا خسته ام کرده . جالبش اینجاست که اصلا نمی تونمبه کسی بگم که اخلاقش چطوریه . همه می گن مادته فلان و بهمان بابا فرقی نداره وقتی آدم نفهم باشه چه فرقی می کنه کی باشه مادر خواهر دوست دشمن پدر یا هر کس دیگI 

دلم می خواد امروز که از سر کار رفتم و بردمش خونه گوشیمو خاموش کنم تا هر کاری دلش می خواد بکنه می خواد درد بکشه درد بکشه می خواد نره بیمارستان نره می خواد هر کار می خواد بکنه دیگه اصلا مهم نیست 


خوب رسیدیم به روزهای آخر آبان ماه 97 و درست بعد از تعطیلات رسیدم خدمتتون راستی تعطیلات کجا رفتید و چی کارا کردید . من تعطیلات رو با دوستانم رفتم دریاچه میانچه اونجا چند باری رفته بودم ولی بازم برام تازگی داشت و پر از خاطرات قشنگ و خاطرات بد بود بلاخره ادم از هر جایی ممکنه هم خاطرات خوب داشته باشه و هم خاطرات بد چند بار قبل که اونجا رفته بودم تصمیم گرفته بودم خاطرات بد رو از توی ذهنم پاک کنم هر چند که نشد و نشد و نشد نشد یعنی آدم باید در کل بدشانس باشه که خاطرات بدش بیان اون سر کشور بصورت حقیقی جلوش رژه برن اونم دست توی دست نمی دونم ولی تازه رسیده بودیم به دریاچه بساط و پهن کرده بودیم مشغول روشن کردن آتیش بودیم که نگاهم رفت روی یه آدم آشنا که دست توی دست داشتن از کنار ما رد می شدنیه کم که دقت کردم دیدم بله خود خود خودش هست نمی تونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم از اینکه می دیدم کسی که قرار بود باهاش زیر یه سقف زندگی کنم و دوسش داشتم و بهم خیانت کرد حالا با یکی دیگه داره دست توی دست از جلوی روم رد می شه . اگه بخوام بخوام ادا در بیارم و بگم نه من اصلا ناراحت نشدم نه اصلا اینطوری نیست واقعا ناراحت شدم انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روی سرم دستام به لرزه افتاده بود صدام در نمی اومد انگار یه چیزی روی نفسم سنگینی می کرد نمی تونستم خوب نفس بکشم اون موقع دلم می خواست فقط یه گوشه دنج پیدا کنم و تنها تنهای تنها باشم ولی وقتی با جمع می ری نمی تونی نمی تونی خود واقعیت باشی تقریبا ماها همیج جایی نمی تونیم خود واقعی مون باشیم چون همیشه باید تظاهر کنیم یه آدم بی نقص و اشتباهیم واسه اینکه تائید همه آدمها رو داشته باشیم باید خوب بنظر بیاییم بدون ناراحتی سرخوش و. دیدن . واقعا حالم رو بد کرد واقعا حالم بد شد وقتی می دیدم چقدر ساده لوحانه باهم برخورد کردند و چقدر منو احمق نشون دادن ولی خوب کاری نمی شد کرد تا غروب لب دریاچه با یه عالمه جنگولک بازی قرتی بازی و عکاسی گذشت موقع غروب شروع کردیم به جمع جور کردن وسایل وای وای وای هیچ چیزی به اندازه اون نیم ساعت پیاده روی توی گل آدم رو نمی تونه خسته کنه و از اون ور نیسان سواری که اونم لب یه جا گیرد کرد بعد کلی استرس سقوط مثلا بلاخره رسیدیم خونه خدا رو شکر که ما شب اول مثلا با لامپ ومیز و . یه کرسی باحال درست کرده بودیم و منم پتو برقی ام رو برده بودم و خزیدیم زیر اون . اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و به قول بچه ها از خستگی داشتم خر و پف می کردم و این اولین بار که یه همچین چیزی می شنیدم کسی تا حالا بهم نگفته بود که خرو پف می کنم ساعت های ده مریم صدام زد پاشید تولد بازی کنیم خواب خواب بودم اصلا نفهمیدم چی به چی شد فقط دوباره شروع کردیم به بیدار بودن و جنگولک بازی و درست کردن شام و سالاد که تقریبا ساعت چهار صبح همه رفتیم تا بخوابیم بنده که این ساعت اتوماتیک بدنم سرساعت 7 واسه خودش بازی در می یاره با همه خستگی که داشتم بیدار باش زد من آرزو بخاطر نبودن آب مجبور شدیم تا ساق پا بریم توی پهن گاو تا بتونیم آب رو برای شستن ظرف ها روبه راه کنیم . و بلاخر ه بعد از صبونه آماده شدیم واسه برگشت نهار رو نزدیک دریاچه الندان زدیم و بلاخره بعد از کلی آتیش بازی و درست کردن یه برنج توپ توی دیگچه زدیم بیون راه افتادیم به سوی شهر و کار و دیار البته ناکفته نماند که ما یه نیم روز تقریبا زودتر زدیم بیرون خودمون به رو به دریا هم رسوندیم



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها